صِدایی آهِستِه آمَد ، بَر کَفِ قَطار
دُختَری بود با عُبوری از ، هَشت بَهار
موهایَش سیاه دونه و بَر زمین میخَزید
ستارِه ها دَر دَستانَش ، با خَندِه هایِ غَم دار میخَندید
چِهرِه اش مَعصوم چون گُلِ مُردابی
شِناوَر دَر میانِ مُسافِران ، چون ماهی
هَمچِنانی که تَنَش بَر رویِ دو زانو کِشیده میشُد
صِدایِ تَرَک خوردنِ قَلبِ سَردَم شِنیدِه میشُد
دُختَرَک سالِم بود کِه میکَرد این را بَرایِ بَرداشتَنِ سِتاره ای
کِه از دو دَستِ کوچَکِ مِهرَبانَش ، می طَراوید غمگین تَرانه ای
کَسی نَبود کِه بِشنَوَد ، تَرانِه گویی اَش را
کَسی نَبود کِه بِبینَد سِتارِه چینی اَش را
هَمِه خَستِه بودند و دَر جایِ خود ، بی اِعتِنا
رو بَرمیگَرداندَند و میکَردَند او را رَها
وَ مَن کِه یِکی اَز آن مُسافِران بودَم
کِه میسوخت چیزی دَر اَعماقِ وُجودَم