پرنده ِ کوچک کنارِ پنجره بود
می لرزید به خود ، از سرما
جیک جیکِ صدایش آهسته بود
گویی از این جهان ، دل بسته بود
نَحیف بود ، پرهایش پریشان
می گریخت از هر چه ، به نامِ انسان
رویِ پاهایَش بَ-ند نمی شد
با زبانِ بی زبانی ، از درد می گفت
توانِ ایستادن را نداشت
نائی برایِ نشستن هَم نداشت
به سویِ پنجره شُدَم ، با دِلهُرِه
صدایِ نَفَس-هایَم ، او را آزار می داد
دیدم بَر تَنَش نقشی نشسته
لَکِّهِ خونی ، جای ِ سنگی نشسته
پرتابِ سنگی از کودکی ، بیرون زِ خانه
یا کِه اَز فَردی دِگَر ، بیمار گونه