در دل شب، سایهای میرقصد،
با لبخندی شیطانی، در تاریکی پنهان است.
پنی وایز، جادوگر وحشت،
کودکان را به دام میکشد، در چالههای گمراهی.
آه، پنی وایز، در خوابهایم میآیی،
با چشمان درخشان، دل مرا میلرزی.
در زیر پل، صدای خندهات میپیچد،
هیچکس نمیتواند از جادویت فرار کند.
دستهایش مانند سایهها، دراز و بیرحم،
کودکان بیگناه، در خوابهایشان گم میشوند.
در چهرهاش، ترس و وحشت نهفته،
او به دنبال قربانی، در تاریکی میگردد.
«بیایید نزدیکتر، بازی کنیم با هم!»
صدایش مانند زنگی، در دل شب میپیچد.
ولی در این بازی، تنها مرگ است،
پنی وایز، در گوشهای، در انتظار نشسته است.
آه، پنی وایز، در خوابهایم میآیی،
با چشمان درخشان، دل مرا میلرزی.
در زیر پل، صدای خندهات میپیچد،
هیچکس نمیتواند از جادویت فرار کند.
در این دنیای تاریک، جایی برای فرار نیست،
پنی وایز، با لبخندی شیطانی، همیشه در کمین است.
و وقتی که شب میافتد، سایههایش میرقصند،
کودکان را به خواب میبرد، در دنیای ترسناک خود.