در غروب آتشین، سایهها دراز میشوند
پادشاهی شکستخورده، در دل شب میخوابد
آرتور، قهرمان، در آغوش مرگ میافتد
و سر بدویر، با دل پر درد، در کنارش میماند
آه، آرتور، چرا باید بروی؟
دست در دست هم، در تاریکی گم شدیم
سرزمین ما در غم، در تنهایی مینالد
ولی یاد تو، در قلبم همیشه زنده است
نبردی طولانی، شجاعت در چشمانت
هر لحظهی شاد، حالا در یادهاست
سر بدویر، با چشمان اشکآلود
در این شب تاریک، داستانی را میسازد
«دوست من، پادشاه، نرو از کنارم»
صدای دلشکسته، در سکوت شب میپیچد
ولی آرتور، با لبخندی آرام
میگوید: «در قلبت، همیشه با توام»
آه، آرتور، چرا باید بروی؟
دست در دست هم، در تاریکی گم شدیم
سرزمین ما در غم، در تنهایی مینالد
ولی یاد تو، در قلبم همیشه زنده است
در افق دوردست، نام تو میدرخشد
یاد تو در دلها، هرگز فراموش نخواهد شد
سر بدویر، با عشق و وفاداری،
در این دنیای بیرحم، به یاد تو زنده است